یادته که یه بار گفتی که چرا من؟چرا منی که اینهمه کارای نیمه کاره دارم باید اینجوری مریض و خونه نشین شم؟ من _ همین خود من _ بهت گفتم چون :هرکه درین بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند
بعد تو دیگه هیچی نگفتی.فقط زیر لب تکرارش کردی...
اروم شدی؟نمیدونم...هیچی نمیدونم.مطمئنم لااقل اون موقع اروم شدی.از چشمات فهمیدم...
میدونی تو من خودم هیچی به این اعتقاد ندارم که هر چی نزدیک تری پس بیشتر عذابت میدن...هیچی بهش اعتقاد ندارم...عجیبه!چرا واست خوندمش؟چرا تو هیچی نگفتی؟
بابا نمیتونم بگم تو یه احمق بودی.چون میدونم که نبودی...تو پاک بودی...اره پاک بودی...
بعد از تحریر:نمیدونم تو دل بابام چی میگذشت.اما تو ظاهر هیچ وقت بابت مریض شدنش اعتراض نکرد.فقط همین یه بار و شنیدم...نمیدونم
حتی یادمه دوشب قبلش رفتنش با همون حال با عجله به خواهرم _ که کارای حساب و کتابشو انجام میداد واسش _ گفت که بیاد بشینه و یه سری مسائلو توضیح داد...فرداش حالش خیلی بد بود...شبش حتی گریه کرد...صبحش دیگه پیش ما نبود.
خاطرات خوبن...اما گاهی همین خاطرات ادمو پیر میکنن.پدرم بلخره میمرد.با بیماری نه!چیز دیگه .اونقدر احمق نیستم که از درک این موضوع عاجز باشم.
اما وای از خاطرات لعنتی.ادم با خواهش درونش باید چی کار کنه؟