یادمه پیش دانشگاهی که بودیم یه روز تعطیل شدیم بعد تو ایستگاه اتوبوس بودیم که یه اقایی رو دیدیم هی میره جلو در اتوبوس و التماس کنان دمبال ساناز میگرده.
هی التماس کنان میرفت جلو در اتوبوس که ساناز تورو خدا بیا.
صحنه ی خیلی غم انگیزی بود.همه هاج و واج مونده بودن.در واقع پسره یه جورایی از دوری ساناز دیوونه شده بود.خب ما که هیچ وقت نفهمیدیم ساناز چی شده بود.زنده بود؟مرده بود؟چی؟
احتمالا اخرین بار ساناز و تو اون ایستگاه دیده بود.نمیدونم...
اما خیلی غم انگیز بود....بعدش که سوار شدیم با دوستامون خیلی متاثر بودیم
حالا چی شد اینو گفتم؟اصلا ربطی نداره ها.اما فک کنم منم دیوونه شدم.در به در دمبال اکلیل ناخن.
اخه این چه گرفتاری ای بود ( ایکون مرفهین بی درد )