رفته بودیم.همه گریه میکردن...همه...ساناز دوست دوران دبیرستانم گریه میکرد...خواهرش گریه میکرد...
ترسیدم... از خودم پرسیدم حالا ساناز بدون باباش چطور زندگی میکنه...ترسیده بودم...خیلی ترسیده بودم.
اومدیم بیرون.همه چی تموم شده بود.با دوستام حرف میزدیم و پیاده گز میکردیم و میخندیدیم...
.
.
.
امروز یاد اون روز گرم و سیاه و ترسناک افتادم یهو...نمیدونم چرا...
ساناز بدون باباش لابد نتونسته به خوبی گذشته زندگی کنه!حالا دیگه خوب میدونم.