دلم میخواد بشینم یه جا همه ش حرف بزنم...از بابام.زیاد از نبودنش حرف بزنم...ازینکه چقدر به خاطر نبودنش غمگینم...چقدر دلم گرفته و چقدر خسته ام و چقدر نمیدونم باید چی کار کنم...
من خیلی دلم برات تنگ شده...باید چی کار کنم.
همه ش دلم میخواد حرف میزنم...نه با کسایی که منو میشناسن...با یکی حرف بزنم...چقدر نیاز دارم حرف بزنم و بازی نکنم...
من نباشم دختر خوش خندهه که انگار هیچ غمی نداره...دلم میخواد خودم باشم...غمگین باشم و افسرده ... اما گاهی غم ادم به قدری گنده س که ادم میترسه قد غمش افسرده باشه...میترسه ته ش بمیره تو این افسردگی ... منم دارم مقاومت میکنم...